باسلام در خدمت شما هستیم با چهار حکایت از گلستان سعدی به نثر امروزی ، بخش پنجم.
حکایت 8
در باب سیرت پادشاهان
گلستان سعدی به نثر روان و امروزی
8-مراقبت از گزند آن کس که از انسان می ترسد
((هرمز)) فرزند انوشیروان (وقتی به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانی کرد. از او پرسیدند: ((تو از وزیران چه خطایی دیدی که آنها را دستگیر و زندانی نموده ای ؟)) هرمز در پاسخ گفت : خطایی ندیده ام ، ولی دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بی اندازه از من می ترسند و
اعتماد کامل به عهد و پیمانه ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاكت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چو صد بر آیی بجنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که برسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
حکایت 9
گلستان سعدی به نثر روان و امروزی
9- افسوس شاه از عمر بر باد رفته
یکی از شاهان عجم ، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طوری که دیگر امید به ادامه زندگی نداشت . در این هنگام سواری
نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو ای فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در
زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهی سر کشید و گفت : ((این مژده برای من نیست ، بلکه برای دشمنان من یعنی وارثان مملکت است .))
ای دو چشم ! وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و باز و
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من اوفتاده دشمن کامة
آخر ای دوستان حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی
من نکردم شما حذر بکنید
حکایت 10
گلستان سعدی به نثر روان و امروزی
۱۰. نتیجه مهر و نامهری رهبر به ملت
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیی پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ،
ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت برای زیارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به
دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .
درویش و غنی بنده این خاک و درند
آنان که غنی ترند محتاجترند
پس از دعا به من رو کرد و گفت : ((از آنجا که فيض همت درویشان (مستمندان ) عمومی است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایی برای من کنند، زیرا گزند دشمنی سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانی کن ، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانی و گزند نبینی .))
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
گر تو می ندهی داد، روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
حکایت 11
گلستان سعدی به نثر روان و امروزی
۱۱. برتر بودن مرگ
ظالم بر زندگی او
عصر حکومت عبدالملک بن مروان (۷۵ - ۹۵ ه ق بود. او حجاج بن یوسف ثقفی را که خونخوارترین و بی رحم ترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد. در این عصر، روزی زاهد فقیری که دعایش به اجابت می رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایی بیش نبود). حجاج او را طلبید و به او گفت : ((برای من دعای خیر کن .)) زاهد فقیر گفت : ((خدایا! جان حجاج را بگیر. )) حجاج : تو را به خدا چه دعایی است که برای من نمودی ؟)) زاهد فقير: (این دعا هم برای تو و هم برای تو و هم برای همه مسلمانان ، دعای خیر است .))
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری